«مدرسه ی راهنمایی تحصیلی پسرانه ی ابوذر دستنا» به روایت«فریدون رییسی دهکردی»

«عیبم مکن از عشق که در مکتب ایّام

آموخته بودم به از این گر هــــــنری بود»

مرداد ماه سال1364ه ش/ذی القعدة الحرام1406ه ق/جولای1985م با فراغت از تحصیل در«مرکز تربیت معّلم شهید  محّمد علی رجایی شهرکرد»قرار شد که درنیمه ی دوّم شهریور ماه با مراجعه به«اداره ی آموزش وپرورش چهارمحال و بختیاری» ابلاغ پیمانی خود را دریافت نمایم.

در این فرصت یکی از دل شوره هایم چگونگی تعیین محل خدمتم بود که همین اساس موضوع باعث می شد تا دایما  از فارغ التّحصیلان دوره های قبل که می شناختمشان سوال کنم  که تقسیم بندی چگونه انجام می شود؟

درراهرو های اداره ی کلّ آموزش وپرورش چهار محال و بختیاری

در آن زمان  همه ی بخش های  اداری« آموزش و پرورش استان»در ساختمانی قدیمی   واقع درشمال غربی نیم«میدان دانش شهرکرد»،که یادگارتشکیلات «اداره ی  فرهنگ»دهه های گذشته ی  این صفحات بود، قرار داشت .سازه ایی  با راه روهای باریک وطولانی و اتاق هایی بادرهای یک لنگه ی چوبی،در جلو ی در  اتاق مدیر کلّ هم  همیشه روی یک صندلی دسته چرمی« آقای عبدالحسین یخچالی» می نشست  که رفت و آمد مراجعین خدمت آقای مدیرکلّ را نظم و نسق می بخشید و در واقع در حکم مسوول دفتر امروز به شمار می آمد… 

 



  سرانجام انتظارها به سر رسیدوروز دوشنبه بیست وپنجم شهریورماه ساعت یازده در اتاق آموزش راهنمایی با تمام هم دوره ای ها حاضر شدیم تا« آقای احمد کریمی »مسئول آن زمان  آموزش اعلام کند  که محل خدمت ما بر اساس امتیازبندی صورت گرفته کجا خواهد بود.

پس از آغاز قرائت اسامی بر اساس و  ترتیب اولویت امتیازات افراد من که  نفر دوّ م  فهرست شده بودم ابلاغ خود را برای«نمایندگی آموزش و پرورش منطقه(شهرستان) کیار» واختصاصا  مدرسه ی راهنمایی تحصیلی«ابوذر»روستای«دستنا»،دریافت کرده و در برابر اعتراض نه چندان  جدّی من نسبت به محل معرفی شده در برابر امتیاز مکتسبه ام  ،ایشان با اشاره ی دست به سمت پنجره های جنوبی اتاقی که در آن قرار داشتیم  عنوان کرد:

_««دستنا» که همین نزدیکه ،آن طرف« شمس آباد» ،شما  یک سال برو آنجا،  سال بعد خودم  در یکی از مدارس شهر برایت ابلاغ می نویسم».

دیگر حرفی باقی نمانده  نبود باید می رفتم.با چند نفر از همکاران رشته های دیگرکه  ابلاغ تدریس همان آموزشگاه را گرفته بودند، قرار گذاشتیم تا به اتفّاق  روز اوّل مهرماه  به«دستنا»رفته  ودر صورت نیاز سری هم  به نمایندگی بزنیم.

باتوجّه به این که تا به حال از«شمس آباد» آن طرف تر نرفته بودم،به همین خاطر از کسانی که با فرهنگ ومردم آن نواحی  آشنایی داشتند سوالاتی  می کردم تا با بینش و شناخت بهتری به نزد مردمی  بروم که قرار بود فرزندانشان رادرس بدهم .

یکی از آشنایان ما«آقای حسن صادقی دهکردی» رئیس« اداره ی  ثبت احوال» وقت شهرستان« شهرکرد« بود که به واسطه ی نوع کارش اوقات  زیادی را در طول خدمت خود  به آن  روستا رفت و آمد داشت که  همین موضوع باعث شد تا در فرصت های پیش رو  راجع به آداب ، رسوم، مردمان و خانواده های سرشناس«دستنا» پرس و جویی از ایشان داشته باشم  ، حتّی این مرد دوست داشتنی نام ونشانی تعدادی از بزرگان محل  را که درصورت نیازمی توانستم  با آنها تماس بگیرم را  در اختیارم گذارد که همه ی این ها بر روی هم باعث می شدند تا با دل گرمی بیشتری به آن صوب حرکت کنم .

روز اوّل مهرماه،تولدّی دوباره

اگرچه از شب قبل کمی مضطرب بودم، امّا کیف، کتاب ها و ناهار روز  بعدم را  آماده کرده و با این که شب درست نخوابیده بودم،ساعت شش و نیم آماده ی حرکت  شدم،محل قرارمان«میدان انقلاب» بود.پدرم مرا از زیر«قرآن کریم»رد کرد وبا زمزمه ی چند نصیحت پیرانه در گوشم که :

-«صبور ومتین باش و بچّه ها را دوست بدار».

بدرقه ام کرد وقتی داشتم  ازخانه خارج می  شدم بی اختیار به یاد اوّلین روز مدرسه رفتنم افتادم که با پدرم به سوی دبستان اوّلین گاه ها را بر مداشتم...

مسیر خانه تا محل قرار را  را پیاده طی کردم.هوای پاییزی بود ونسیم خنکی گونه هایم را نوازش می داد،سر و وضعم  بدک نبود ،کت وشلوار لباس رسمی  ام به سفارش استاد بزرگوارم جناب« آقای یدالّله منزوی»بود چرا که ایشان در مرکز تربیت معلّم به ما آموخته بود که یک معلّم موفق ، خوب وشایسته را می توان  از ظاهرش باز  شناخت .

درمسیربا خودم مشق می کردم که چگونه به مدرسه وارد شوم و چطور به کلاس  بروم . دایم از خودم می پرسیدم  چگونه شروعی داشته باشم؟.آیا همان تئوری های خشک و بی روح کتاب و جزوه می تواند الگوی  خوبی برای روش تدریس  باشند؟یا هر کس می تواند با موقعیّت و مکان خاصی که در پیش رو دارد روش و ایده ای را اجرا کند؟در همین گیر ودار ذهنی متوجّه شدم ،در ضلع جنوبی« میدان انقلاب»چند تن از دوستان زودتر در محل حاضر شده به نظاره ام ایستاده اند . به اتفاق منتظر اتومبیلی شدیم که قرار بود ما را به «دستنا» ببرد . در همین گیر و دارجوانی به طرف مان آمد و گفت:

-«شما معلّمان دستنا هستید؟»

گفتیم:

-« بله»

گفت:

-«ماشین آنجاست»و به طرف مینی بوس آبی رنگی که درگوشه ی دیگر میدان توقّف کرده بود اشاره کرد.

جادّه ی بی انتها

وارد مینی بوس شدیم .چند صندلی هنوز  خالی بودند ،در انتظار رفتن در یک صندلی دو نفره با یکی دیگر از همکاران نشستیم .

با آمدن چند خانم و آقای دیگر ظزفیت  تکمیل شد و سرانجام  ساعت هفت و پانزده دقیقه از «شهرکرد» حرکت کردیم . با گذر از سه راه« شهرک(شهرکیان)» به سوی مقصد ادامه ی طریق دادیم. در طول  مسیر با همکار هم سفرم  سر گرم گفت وگو  و  رسداین نکته بودیم که چگونه هر روز این مسیر را در ایّام زمستان باید  برویم وبرگردیم که تابلوی کنار جاده توجّهم را به خودجلب کرد ،روستای« شمس آباد»،به ساعتم نگاه کردم ساعت هفت ونیم را نشان می داد.خوشحال به یاد  صحبت«آقای کریمی»مسوول آموزش راهنمایی  افتادم  که«دستنا» کمی آن طرف تر از«شمس آباد است»وحدس زدم تا چنددقیقه دیگر درروستا ی«دستنا»بایدبرسیم.با گذشت دقایقی تازه تابلوی روستای«خراجی» به ما خوش آمد گفت.به همین خاطر کلافه ازآقای راننده سوال کردم:

-«ببخشیدپس دستناکجاست ؟»

که اوهم با خنده  جواب داد :

-«آ قا معلّم کمی دیگر مانده، باید از گردنه بگذریم»

- « کدام گردنه ؟»

-«مگر تا به حال به این طرف ها نیامده ایی؟»

-«نه ،فقط تا« شمس آباد» آمده ام»T

- «بیا جلو بغل دست من بنشین تا راه را یاد بگیری».

که همین کار راهم کردم تا بلکه زودتر به دیدن« دستنا »چشمم روشن شود.  مینی بوس زوزه کشان در پیچ  و خم های تند گردنه می پیچید وهر لحظه  به ارتفاع بالا تری می رسیدو با افزایش ارتفاعمان از سطح دشت کنار دستیمان بر دلهره ی من یکی هم می افزود.با رسیدن به فراز گردنه و پدیدار شدن سواد  خانه ها ی آبادی روبه رویمان از راننده پرسیدم :

-«همین جا «دستنا»است»

و او با خنده ی پری جواب داد:

-«آقا معلّم انگاربرای رسیدن خیلی عجله داری ها ،اینجاتازه«شلمزاره »،نرسیده به ورودی«شلمزار» باید به فرعی سمت راست بپیچیم اون وقت دیگه تا«دستنا» چند دقیقه بیشتر راه نیست».

جادّه ی پر پیچ و خم باقی مانده را   به هر ترتیب طی کردیم تا در نزدیکی روستا  در سمت راستمان در روی تپّه ای که مشرف به جادّه بود گنبد زیارتگاهی دوست داشتنی  به چشممان آمد که بعدا فهمیدیم بقعه ی« بی بی حاجب الحرم» یا به قول مردم محل  « بی نسا» است. با گذر از پل آهنی کم عرضی  که بر روی رودخانه بسته شده بود به  وسط میدان روستا که تعدادی از اهالی در کنار آن  ایستاده بودند رسیدیم امّا آقای راننده که می دانست کجا باید برود همچنان بدون توقّف پیش می رفت تا پس از گذر  به طرف شمال روستا و عبور از چند  کوچه ی  تنگ و خاکی چند نفر از آقایان وخانم ها ی همراهمان  در مقابل  مدرسه ی  ابتدایی «امیرکبیر» محل پیاده شدند. بعد از  طی مسافت کوتاهی از راننده پرسیدم:

-« خانم هایی  که پیاده نشدند به کجا می روند ؟»

_«مدرسه ی  بالایی، که  مدرسه ی  ابتدایی وراهنمایی دخترانه  است»

سر یک کوچه به اتّفاق بقیّه ی  همکاران از مینی بوس  پیاده شدیم .کفش های واکس خورده ولباس های اتو کشیده ی  ما به همه ی کسانی که  در کوچه رفت و آمد می کردند توضیح می دادند که ما معلّمان جدید هستیم.بعد از  چند سلام و احوال پرسی کوتاه با اهالی خوش روی روستا  ،از دور تابلوی مدرسه  خودش را به ما نشان داد:

«مدرسه ی  راهنمایی تحصیلی پسرانه ی  ابوذر دستنا»

خیّاط در کوزه افتاد

در بزرگ آهنی که یک لنگه اش  باز بود ما را به  عبور از خود می خواند،با ذکر نام خدا اوّلین گام را در جایی می گذاشتم که قرار بود مخلصانه و بی تکلّف به کودکانش درس بیاموزم ،جایی وارد می شدم  که قرار بود آغاز  یک عمر خدمت صادقانه اگر خدا بپذیرد باشد کاری را شروع می کردم که قرار بود حقوقش  چه کم و چه زیاد زندگی آینده ام را بر اساس آن  بنیاد نهم، اینجا  قدم اوّل ورود به  خانه ی دوّمم بود .

بچّه ها با شوق به استقبالمان  آمدند:

«آقا سلام ، سلام آقا »

«سلام ، سلام ،سلام »

حرفهایشان را می شنیدم که یکی شان به دیگری و رو به من  می گفت:

-« آقای جدید است»

ودیگری پاسخ می داد :

-«حالا سر کلاس می آید می شناسیمش »

از بدو ورود به حیاط  مدرسه،تا رسیدن به دفترانگار زیر نگاه بچّه ها  ساعتی برایم طول کشید.هر کلام بچّه ها را نوعی جسارت و یا ارتباط می پنداشتم.

اضطراب داشت هلاکم می کرد،  مدرسه ای که  در اوّلین روز درس خواندنم  به عنوان خانه ی دوّم به زور قبولش کرده بودم  حالا شده بودخانه ی اصلیم . به خودم می گفتم دیگر تمام شد از حالا این تو و این هم  خانه ایی که بیشتر عمرت را باید در آن  بگذاری ،سیاهی موهایت را ،جوانی وشادابیت را ،همه و همه  را باید  در مدرسه بگذاری تا زمانی که گل های این  باغچه به گل بنشینند وتو با کوله باری از عشق در پایشان بنشینی و از بالیدنشان  لذّت ببری.

دفتر مدرسه،دنیایی متفاوت

به اتّفاق دیگرهمکاران وارد دفتر مدرسه  شدیم ،اتاق نسبتاٌ بزرگی بود که با تعدادی صندلی،دو میزتحریر فلزی،دستگاه صوتی و اشیای دیگر که لازمه ی اتاق کار برای مدیر ومعاون مدرسه هستند پر شده بود.ناخود آگاه به یاد دفتر  مدرسه ی زمان تحصیل خودم افتادم که در اوّلین روز مدرسه ام دیدم .چقدر تفاوت ها را راحت می شد حس کرد .جنس ونوع میز ،صندلی ها ،پوشش افراد  و دیگر چیزها، که البّته منطقی هم می بود چون از آن هنگام  تا آن زمان حدوداٌچهل سالی فاصله وجود داشت .

مدیر مدرسه آقای«نعمت الله عسگری دستنایی»که ازبچّه های همان روستا بود با ریش انبوه ،قیافه ای جدّی امّا مهربان که لباسش با اورکت توسی رنگ کُره ای و شلوار سبز رنگ به لباس برو بچّه های« بسیجی»نزدیک بود،به گرمی از ما استقبال کرد و چند نفردیگر ازهمکاران که  بومی محل بودند ویا از روز قبل در مدرسه بیتوته کرده بودند را به ما معرفی کرد:

«آقای نورالله حیدری»معاون مدرسه،«آقای حشمت الله اسماعیلی»مربّی پرورشی و«آقای حیدر شاهین» دبیر علوم تجربی.

در واقع  ابلاغ ما باید ابتدا به«نمایندگی آموزش وپرورش»در«شلمزار»که ریاست آن با«آقای عبدالله معتمدی»بودبرده می شدند،امّا آقای«عسگری»با مهربانی مسوولیت انجام آن را برعهده گرفته وخطاب به من اظهار داشت :

-«چون مدرسه ی راهنمایی تحصیلی دخترانه ی روستا هم دبیر ادبیات و علوم اجتماعی ندارد شما در صورت تمایل می توانید  دوازده ساعت هم درآن  مدرسه درس  بگیرید».

موضوعی که بدون تامل  با آن موافقت نمودم چرا که  وقتی قرار بود هر روز را در « دستنا » حضور داشته باشم  دوازده ساعت درس بیشتر چندان مشکلی برایم ایجاد نمی کرد.

با نواخته شدن  زنگ مدرسه ،مدیر به اتّفاق معاون و مرّبی برای انجام مراسم صبح گاهی که در آن ایّام اعتبار ویژه ایی داشت  به سمت صحن مدرسه  رفتندتا«آقای شاهین »که سال قبل هم درهمین مدرسه کلاس داشت، ما را با روحیّات دانش آموزان و خانوادهایشان این گونه آشنا کند که :

-«بچّه های این روستا  نیاز به محبّت دارند و تشنه ی فراگیری  هستنداز طرفی چون عموم خانواده ها به کارکشاورزی ودام داری مشغول هستند کمتر  به مدرسه سرکشی میکنند ، بنابر این از انجام  هر کاری که به نفع بچّه ها می تواندباشد دریغ نورزید».

دبیری و وزیری

با این که دردوران کارورزی تربیت معلّم  تدریس مستقل انجام داده بودم، امّا تفاوت بین مجاز و واقعیّت راحالاودرمدرسه ایی که موّظف به انجام خدمت در آن بودم به خوبی می توانستم احساس کنم.جایی که همه چیز واقعی بود،حالا دیگر فقط تنها کاری که می توانستم انجام بدهم آن بود که  دعاکنم و دل به دریا زده و با نام خالق بگویم:

«خدایااز امروز  ورود و خروجم به کلاس  را با صدق و راستی قرار بده».

هنگام رفتن به کلاس فرا رسیده بود،دفتر حضور و غیاب  را در دست گرفتم،اقتداری خاص در خودم احساس می کردم ،گویی که نیمی ازجهان را مالکم.بایدبه کلاس اوّل می رفتم،در کلاس باز بود و مبصر که در آستانه ی در  انتظارم را می کشید،با ورودم به کلاس بر پا داد ، همه از جا بلند شدند و با ذکر صلوات در انتظار  بفرمایید من برای نشستن، سلام را که اوّلین کلام پیوند برای  دوستی ها است،نثارشان کردم.چند قدمی راه رفتم و با آرام شدن همه ی هم همه هاخودم را معرفی کردم ،بعد هم اسامی دانش آموزان را ازروی دفتر کلاس خواندم تا بچّه هایم را بهتر بشناسم ، شناختی که قرار بوددر طول زمان بهتر و بیشتر تعمیق یابد چرا که آقای «یدالله منزوی »استاد تربیت معلّممان گفته بود:

«معلّم درطول یک سال تحصیلی نمی تواند به خوبی دانش آموزش را بشناسد واین معرفت نیاز به گذر زمان دارد...».

بیست سال بعد

ظهردوشنبه ی یکی ازروزهای با هوای گرم و دم کرده ی تابستان 1384ه ش/1427ه ق/2006م ،در کسوت معاون«مدرسه ی راهنمایی تحصیلی غیر انتفاعی اندیشه ی شهرکرد»پای پیاده داشتم به خانه که در همان نزدیکی ها بود باز می گشتم ،از جلو مغازه ی میوه فروشی محل که  گذشتم ضمن سلام واحوال پرسی با صاحب مغازه ،نیم نگاهی هم به میوه های تر وتازه ومرتّب که در سبد های رنگین چیده انداختم، داشتم برای  ادامه ی مسیر آماده ی رفتن می شدم که ،نا گهان صدای آقایی جوان موقّر نگاهم را به سمت صاحبش جلب کرد:

-«استاد سلام» .

با روی خوش جواب سلامش را دادم.

-«استاد مرا می شناسید ؟»

خوب در چهره اش نگاه کردم ،آشنای غریبی بود که لبخندش بیشتر مرا مجذوب خودش می کرد.

_« معرّفی نکن ببینم می توانم حافظه ام را آزمایش کنم».

بر خلاف همیشه که نام خانوادگی دانش آموزان درذهن معلّم ها باقی  می ماند،این بار اسم کوچکش به ذهنم خطور کرد.

- «داوود».

- «کاملاٌدرست است،«داوود زارع  دستنایی»دانش آموز تان در کلاس اوّل«مدرسه ی راهنمایی تحصیلی ابوذر دستنا»،سال تحصیلی ..».

باهم گفتیم شصت و چهار و بعد خندیدیم و مردانه  دست دادیم.  خوب به یاد می  آوردمش« داوود »همان دانش آموز ریز نقشی که درمیانه ی طبقه ی ( ردیف) اوّل می نشست . با شادی  ادامه داد:

-« ازاوّلی که باهم کلاس داشتیم محبّت های شما مرا دل گرم به درس و مشق وکتاب کرد و در طی سه سالی که  در مدرسه در خدمت شما بودم بهترین کلاس هایم کلاس های ادبیاتتان  بودند.بعداٌ هم در«  دبیرستان نمونه دولتی علامه طباطبایی شهرکرد»پذیرفته شدم  و از « دانشگاه تهران» در رشته ی عمران  وبعد هم از «دانشگاه صنعتی اصفهان» درگرایش سد سازی موفق به دریافت  مدرک کارشناسی ارشد شدم  و حالا هم « معاون طرح وعملیات اجرایی سد کارون چهار» هستم».

چقدر آن لحظات برایم شیرین بودند ،اشک شوق از شنیدن موفقیت و بالیدن این جوان برومند در چشمانم حلقه زد دستش را به گرمی فشردم، اصلا  متوّجه زمان و مکان نبودم تا آن که میوه فروش با لبخندی پدرانه متذّکر شد:

-«آقای رییسی،هرچه کنی کشت، همان بدروی».

ومهندس ادامه داد :

-«من موفقیّت های دوران تحصیلم را مرهون شما هستم،چرا که روز اوّلی که به کلاس ما  آمدید وقتی  اسامی دانش آموزان را خواندید همه ی ما را  برادران کوچک خود خطاب کردید ،  از آنجایی که  من فقط  شش خواهر بزرگ تر از خود داشتم از این تذکر شما لذّت بسیاری بردم و تلاش کردم تا از آن به بعد تمام راهنمایی های درسی و اخلاقیم را از شما بگیرم ..» .

مهندس«داوود زارع دستنایی » به نیکی تمام مرا به اتّفاق خانواده برای بازدید از  محل اجرای پروژه ی «سدکارون چهار» دعوت کرد و با خودروی اختصاصی اش  یک روزتمام را به  گردش علمی از آن مجموعه ی کم نظیر  با راهنمایی خودش  اختصاص داد. هنگامی که می دیدم  کارکنان تاسیسات سد با آن همه  عظمت دستورات او را مو به مو به مورد اجرا می گذارند ،به شغلم ،به خودم وبه همه ی کسانی که در امر آموزش وپرورش هستند افتخار کردم.افتخار از سر این که  چگونه می توان با تعلیم  علم ودانش برای پیشرفت و آبادانی کشور عزیزمان نیروهای توان مند  تربیت کرد .

بی اختیار به یاد جمله ی نغز استاد«یدالله منزوی » افتادم که می گفت:

-«معلّم درطول یک سال تحصیلی نمی تواند به خوبی دانش آموزش را بشناسد واین معرفت نیاز به گذر زمان دارد...».

 

پی نوشت:

(1)   فریدون رئیسی دهکردی متوّلدپنج شنبه27/ 11/ 1339ه ش، دبیر زبان وادبیات فارسی مدارس راهنمایی تحصیلی و متوسطه ی ناحیه ی دو شهرستان شهرکرد.

 


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد